به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۹

    نسیم سلطان بیگی
برای مهراوه و نيما
تقديم به كودكاني كه بزرگ زاده شدند
زاده شدن رنجي است بس بزرگ و دردناك. اما انسان زاده شدن تنها به تحمل درد نيست. وجود آزاد انديشاني را مي خواهد كه جز رهايي به تو نياموزند. چه خوشبخت اند مهراوه و نيما كه رهايي و آزاد انديشي را از انساني بزرگ مي آموزند.
پس از آزادي از زندان و احضارهاي پي در پي به دادگاه، تنها يك چيز تو را به آرامش مي رساند و آن هم وجود افرادي هم چون نسرين ستوده است كه بي دريغ شانه به شانه ات راهروهاي بي پايان دادگاه را طي مي كنند تا فرياد تو باشند در برابر بي عدالتي. در همين داد گاه ها بود كه براي اولين بار ديدمش. چهره هميشه خندانش را نمي توانم از جلوي چشمانم دور كنم. در آن، اميد را در يك نگاه مي توان فهميد. اميدش به رهايي. به دنيايي برابر و عاري از تبعيض.
حس دلواپسي را مي فهمم، ولي نه آنقدر عميق كه امروز ِ مهراوه و نيما را بفهمم. همان فهم اندك و حداقلي هم در اولين لحظه جز حس تلخ بي قراري برايم چيز ديگري به ارمغان نمي آورد. به نيما مي انديشم كه در سومين سال زندگي اش بايد اضطراب را تجربه كند، دوري را و تلخي روزهايي كه هرگز از ذهن بزرگ و بي پروايش پاك نخواهد شد.
به مهراوه مي انديشم كه چه زود كودكي اش را پشت سر گذاشت. چه زود دنياي بي عدالتي ها و تبعيض در برابرشان قد علم كرد و چه جسورند كودكاني كه اين چنين در برابر تيرگي ها ايستاده اند. و چه جسور تر است زني كه اكنون در چهار ديواري 209 بي قراري هايش را خاري مي كند در چشم كساني كه او را چنين نمي خواهند.
كساني كه توان تحمل ستوده ها را ندارند، هنوز نتوانسته اند انديشه شان را به كرسي بنشانند و صداي رسا و گوياي آزادي خواهانمان را كوتاه و بي رمق كنند. چرا كه حرف ستوده هاي ما رنگ و رمقش را از زندگي روزمره كساني مي گيرد كه تيره رواناني از قعر قرون، بند بند زندگيشان را با تبعيض گره زده اند. كودكاني كه ديوارهاي سياه شهر، مشق شب زندگي شان شد و زناني كه خشونت را هم چون نان شب مزه مزه مي كنند و... آري، اينان اند كه رنگ و رمق حرف هاي پر صلابت دگر انديشان اين خاك مي شوند و ستوده ها هستند تا دردهاي بي مرهم اينان را تنها مسكني باشند...
ستوده را نه براي ستودن كه براي بودن مي خواهيم. بودن در كنار خانواده اي كه بي تابانه فريادش مي كنند. بودن در كنار نيما و مهراوه و مهربان هميشگي اش رضا خندان كه حس احترام به همسرش و خواسته هاي به حق و انساني او را به هم نوعانش چه صادقانه مي آموزد. ستوده بايد باشد تا خانواده هميشه دوست داشتني اش آرامشي دوباره يابد. ستوده بايد باشد تا صغري ها را رنگ به رخسار بماند، كه چراغ دلشان روشن بماند كه كسي هست كه با يادشان روزها را شب مي كند و بي تاب لحظه آزاديشان است. ستوده بايد بماند تا من بياموزم كه چگونه مي توان رها از هر خط و گرايشي، تنها و تنها انسان را باور كرد. ستوده بايد بماند تا ما را بياموزد گر بدين سان بايد زيست پست، من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايي نياويزم...
شرمسارم... شرمسارم از بودني اين چنيني كه تو چه بي پروا همه چيز را در راه آرمان هاي والاي انساني ات به يك سو نهاده اي و من چه دست بسته به تماشايت نشسته ام...
و نسرين ستوده همچون ابري است كه مهراوه ها و نيما ها را در خود دارد... او مي بارد و كودكان فردا از دل بارش بي امانش زاده مي شوند و مي سازند فرداهايي را كه مي باليم به آن در انديشه هايمان... فرداهايي از جنس نو و روشنايي...
گيرم كه در باورتان به خاك نشسته ام
و ساقه های جوانم از ضربه های تبر هاتان زخم دار است با ریشه چه می كنيد؟
گیرم كه بر سر این بام بنشسته، در کمين پرنده اید
پرواز را علامت ممنوع می زنید..
با جوجه های نشسته در آشیانه چه می كنيد؟

منبع: کانون زنان ایرانی