به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۲

پیروزی رستم بر دیو سپید

امیر حسینیون 

پیروزی جاودان 



رستم وقتی در حال کشتی با دیو سپید است حرف جالبی می‌زند: «به دل گفت رستم‌گر امروز جان/ بماند به من، زنده‌ام جاودان» البته رستم اشتباه می‌کرد و عمرش به این دنیا نبود اما این حرف او وجه مخالفی هم دارد. داستان هفت خوان رستم را اگر دقیق بلد نباشید حتما حدودا در جریانش هستید. کاووس به‌رغم توصیه‌های زال و دیگران لشکر به سمت مازندران می‌کشد و اسیر جادوی دیو سپید می‌شود. رستم از سیستان راه می‌افتد و از هفت خوان می‌گذرد و دیو سپید را می‌کشد و کاووس و دیگران را آزاد می‌کند. می‌جنگند و کار مازندران را یکسره می‌کنند و تمام. در این یادداشت بحث من سر این نیست که مازندران کجاست و کاووس چرا به مازندران حمله می‌کند، یا این‌که دیو کیست و چطور دیوهای مازندران جادوگر هستند و بقیه به جادو دسترسی ندارند؟ یا بیتی که در آن اشاره مستقیم می‌شود به بازگشت کاووس به پارس، الحاقی به شاهنامه هست یا نیست. من دنبال نکته‌ای دیگر هستم. 


داستان هفت خوان نکات جالب زیادی دارد. جادو در آن بسیار پررنگ است، خصلتی که در اکثر داستان‌های شاهنامه نیست. در داستان‌های دیگر جادو معمولا در حاشیه است؛ اگر وجود داشته باشد. اما در هفت خوان یک زن جادوگر در داستان هست که پیر است و زشت و خودش را جوان و زیبا می‌کند، دیو سپید خودش جادوگر است و از آسمان سنگ می‌باراند روی لشکر ایرانیان و‌ شاه مازندران که خودش را تبدیل به سنگ می‌کند و یک‌سری هم خرده جادو. در داستان هفت خوان، موجودات خیالی حرف هم می‌زنند، اژدها نام رستم را می‌پرسد و ما چند بیت گفت‌وگوی درونی یک شیر را می‌خوانیم. خلاصه کنم، به نظر می‌رسد داستان هفت خوان بسیار به ژانر فانتزی نزدیک است. شاید بگویید خب سیمرغ هم با زال حرف می‌زند، ولی سیمرغ هم حضور بسیار محدودی در شاهنامه دارد و تک است. من شخصا وقتی اژدها اسم رستم را پرسید خیلی تعجب کردم. به‌هرحال، من می‌خواهم نکته‌ دیگری را درباره داستان هفت خوان برجسته کنم، نکته‌ای که در یادداشت بعدی درباره رستم و سهراب هم به کار خواهد آمد. 

کیکاووس و تمام ایرانیان اسیر طلسم تاریکی شده‌اند، وقتی بالاخره ابرهای سیاه که دیو سپید با جادو درست کرده کنار می‌روند، پهلوانان و اکثریت سپاه ایران سوی چشمشان را از دست داده‌اند و نمی‌بینند. یک‌نفر باید بیاید و روشنی را به دیدگانشان برگرداند و آن یک‌نفر رستم است. رستم پس از زدن اژدها و شیر و زن جادوگر و ارژنگ دیو و فلان لشکر ایران را می‌یابد و متوجه می‌شود تنها درمان برایشان سه قطره خون دیو سپید است. پس می‌رود سر بخت دیو سپید و شما حتما می‌دانید که رستم آن‌قدر مردانگی دارد اول دیو سپید را بیدار می‌کند. وقتی رستم از زندگی جاودانه حرف می‌زند، خودش هم در آن لحظه می‌داند که چنین چیزی محال است، اما آن لحظه، برای رستم که درگیر کشتی با دیو است، لحظه‌ سرنوشت‌ساز است. رستم احساس می‌کند جنگ با دیو سپید آخرین جنگ زندگی اوست. در مقابلش دیو سپید هم درگیر همین آرزوهای مشابه است. او هم فکر می‌کند این آخرین جنگ است و اگر زنده بماند دیگر هیچ‌کس هیچ‌وقت او را نخواهد کشت. رستم البته پیروز می‌شود و دیو سپید را می‌کشد و این آخرین نبرد دیو سپید هست، اما آخرین نبرد رستم نیست. 

رستم جگر دیو سپید را می‌برد و به چشمان کاووس می‌کشد و کاووس روشنی چشمش را باز می‌یابد. رستم پیروز شده است، گرچه کاووس هنوز پادشاه است و تا اشتباه بعدی‌اش ـ حمله به سرزمین‌شاه هاماوران ـ زمان زیادی هم باقی نمانده است، اما آن لحظه، لحظه‌ای که رستم دیو سپید را از پا درمی‌آورد لحظه‌ پیروزی جاودانه است. در این حس پیروزی نباید نقش دیو سپید را فراموش کرد. دیو سپید آن‌قدر شر است که شکست دادنش حس پیروزی کامل را منتقل می‌کند. رستم حتی وقتی اشکبوس را می‌کشد نه خودش چنین حسی دارد نه ما که مخاطبیم، چون اشکبوس بد نیست، پهلوان حریف است. ولی دیو سپید بد است، جادوگر است، کارش را با نامردی پیش می‌برد. در شاهنامه این حس پیروزی کامل خیلی سریع تمام می‌شود، در واقع الان که این یادداشت را می‌نویسم، دیگر صحنه‌ای با این حس را به یاد نمی‌آورم. حتی وقتی گودرز در پایان داستان 12 رخ پیران ویسه را می‌کشد، این حس پیروزی وجود ندارد. منظورم این است که همه در شاهنامه می‌دانند پیروزی بر دیو سپید و‌ شاه مازندران کاووس را سر عقل نمی‌آورد و آخرین جنگشان نیست، همان‌طوری که دقیقا داستان بعدی لشکرکشی کاووس به هاماوران است به طمع عشق سودابه؛ اما این آگاهی از آینده مانع لذت بردن از پیروزی در زمان حالشان نیست. به‌هرحال، پیروزی رستم بر دیو سپید در تاریخ ثبت خواهد شد.