به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۳

با آفتاب سخن می گفت

فریبا سعادت  
آزاد بود ... آزاد 
دیدم او را
می گذشت
از گذرگاهی سبز...

با هر قدم می شکفت 
غنچه ای در زیر پایش

با هر نفس می پیچید

عطری درهوایش

آزاد بود ... آزاد


با لحظه ها می آمیخت
فارغ از زمان
دستهایش را می شست

در زلالی روان
چشمهایش را می گشود
بر نوری از آسمان


آری دیدمش

بر بال نازک رویا
نشسته بود

با آفتاب سخن می گفت
گویی با او پیمان می بست
او از زمین گسسته بود 

فریبا سعادت  ۱۳۸۲