به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۵

به بهانه چهلمین روز سفر عباس کیارستمی

مسافرِ دیارِ خوبان 


هیچ شده است در فرار از هُرم گرمای روز کویر، خود را در غروب روزی تف‌زده رسانده باشی به یکی از شاخه‌های بینالود و در دل جنگل رو به قله‌ای رفته باشی تا برسی به یک روستای خنک کوهستانی و در آنجا تن خسته را رها کرده باشی در کنار «سیب‌ خانه»‌ای و تو را خواب در ربوده باشد و از سرمای نیمه‌شبی از خواب پریده باشی، غرق در شبنم، صدای رود، بوی سیب خانه و خنکای شب، هیچ شده است؟

وقتی جایزه نخل طلایی را آن هم در پنجاهمین سال تولدش (برگزاری فستیوال کن) که این همه چراغان کرده بودند، در دست عباس کیارستمی گذاشتند، جانم در کنار سیب خانه‌ای از خواب پرید. انگار درصدد بودم که جهان را صدا کنم که: «ما، هم‌وطنان عباس، نه طالبان هستیم، نه القاعده و نه تروریست، ما آدمیانی هستیم که زندگی را، عشق را و طعم گیلاس را می‌شناسیم و می‌توانیم همه را به ساده‌ترین و زیباترین بیان‌ها در برابر چشمان ناباورتان زنده کنیم، حتی زیبایی را در مرگ، مرگی آزاد، شایسته انسانی آزاد، نشان دهیم.
بعد از ٣٦ سال از راهیابی سینمای ایران به جشنواره‌های جهانی، سرانجام در ٢٨ اردیبهشت‌ سال١٣٧٦ فیلم طعم گیلاس، ساخته عباس کیارستمی نخل طلایی پنجاهمین جشنواره فستیوال کن را به خود اختصاص داد. هنگامی که نخبگان هنر هفتم در جهان، کیارستمی، فیلم‌ساز فروتن و وارسته ایرانی را در حلقه تأیید خود گرفتند و به او جایزه‌ای در حد و عرض نوبل ادبی تقدیم کردند، این روح صلح‌جو و آرام‌بخش و باشکوه فرهنگ ایران بود که چون شعری ناب روی پرده سینما جاری شد. کیارستمی، در محصول سینمایی خود، نه از تروریسم که از طعم خوش زندگی، از طعم خوش گیلاس سخن گفت و بیزاری خود را از پوچ‌گرایی، ویرانگری و سوداگری با جان انسان‌ها که انگیزه رویکرد به تروریسم است، ابراز کرد. مردم در بخشی از جوامع صنعتی و پیشرفته جهان، به دستاوردهای بزرگ مادی رسیده‌اند، اما زیر سلطه چرخ‌های صنعت که تند و بی‌رحمانه می‌چرخد، طعم خوش گیلاس و سادگی و روانی زندگی را به فراموشی سپرده‌اند. فرهنگ ایرانی از زبان کیارستمی بر این نسیان تاریخی تاخت و طعم خوش گیلاس را در حافظه انسان صنعتی معاصر زنده کرد. شبنم پیام او بر گلبرگ‌های خشک‌شده، باران «عشق» است در «شب» زندگی. فضاهای شاعرانه و انسانی در کارهای او که با هیجان و خشونت‌های سرسام‌آور آثار امروز سینمای جهان در تضاد است، به نخبگان و فرهیختگان جهان، چهره واقعی فرهنگ و منش ایرانی را نمایاند. اما ارائه این مضامین فرهنگی، از سوی هنرمندان ایرانی نشانه آن نیست که مردم ایران می‌خواهند این‌بار در پوششی از شعر و سادگی، عزلت گزیده و تا ابد با تکنولوژی فقیر و جامعه توسعه‌نیافته خود سر کنند. یا خدای‌ناکرده رجزخوان گذشته تاریخی خود شوند و به نظاره رفاه و پیشرفت صنعتی دیگران بسنده کنند. کیارستمی که از سال ١٩٩٢ از طریق فیلم‌هایش در محافل فرهنگی-هنری جهان مطرح شده بود، موفق شد بیش از ٥٠ جایزه معتبر جهانی را از آن خود کند  به گفته صاحب نظران و منتقدان سرشناس سینمای جهان، عباس کیارستمی سینماگری صاحب سبک است که در عرصه سینما طرحی نو درانداخته و با وجود همه گسیختگی‌ها و تاریکی‌های جهان امروز، در مسیر همبستگی انسانی و روشنی زندگی انسان حرکت می‌کند. سند این مدعا، اعتراف‌ها و ستایش‌هایی است که اغلب منتقدان برجسته محافل هنری جهان در این مورد نوشته‌اند.
طبق گزارش‌های منتشرشده، معتبرترین نشریات فرهنگی- سیاسی جهان از جمله، لوموند، لیبراسیون، تایم، نیوزویک و بسیاری دیگر که در اینجا حتی فرصت شمردن نامشان نیست، به تجلیل از این هنرمند اندیشمند پرداخته‌اند. جالب است که این نشریات بی‌دلیل، برای هیچ‌کس و هیچ منظوری حتی یک کلمه نمی‌نویسند، مگر آنکه حقانیتی انکارناپذیر آنها را مجبور کند. حقانیتی از گونه حقانیت عباس کیارستمی که نه انکارکردنی است و نه فراموش‌شدنی.
در همین رهگذر نگارنده در همان سال و دو روز پس از بازگشت، به قصد گفت‌وگو با این هنرمند برجسته به دیدار وی در منزلش شتافتم. خانه کوچک و ساده‌اش، مثل همیشه آغشته از بوی گل، عطر صمیمیت و شمیم شعر بود و چون همیشه از در و دیوار صفا و طراوت و امید می‌بارید. بهمن، پسر عباس که شاید به خاطر امتحانات خسته و ملول بود، نگارنده را به یاد پدر بزرگش استاد احمد کیارستمی انداخت که از مردم ساده و صادق منطقه چیذر بود و کارش نقاشی. پدر عباس، اگرچه فیلمی نساخت، اما کارگردان زندگانی سخت و دشواری بود. بوی رنگ، در مشام خانواده‌اش، همچون بوی محبت و غم، طبیعی و همیشگی بود. اما فقط عباس از آن میان به رنگ‌ها دل باخت و هنرمندانه بر ضدنیرنگ‌ها تاخت. پدر، استاد زندگی بود و پسر به استاد نمایش زندگی‌ها مبدل شد. عباس کیارستمی، فرزند رنج و شرافت و فرهنگ ما و میراث خلف پدر، نماینده هنر نمایشی-تصویری و مردمی ماست. او که خود را مدیون پدری زحمتکش و شریف می‌داند، هرچند که نارسایی‌های فرهنگ گذشته را نقد می‌کند، همواره در آثارش به نسل‌های نو می‌گوید: ایران مادران و پدران خود را به یاد آرید و پاس دارید، و درعین‌حال، فردای دیگر، و عصر تحولات بزرگ را دریابید تا «معاصر» باشید. خانه عباس کیارستمی که گویی وارد گوشه‌ای از فیلم‌هایش شده‌ای، ساده و دلنشین است و همان‌قدر هم غم‌انگیز. نمی‌دانید با چه شادی و شوری به خانه‌اش پا گذاشتم. می‌خواستم او را با تمام وجودم ببوسم و بگویم: این بوسه یک روزنامه‌نگار نیست، بوسه‌ای است از سوی همه هنرمندانی که می‌شناسم و می‌شناسندت، بوسه‌ای است از سوی همه آنانی که عاشق اعتلای نام ایران و گسترش جهانی هنر این آب و خاک‌اند. اما در که باز شد، چهره‌ای مغموم و سکوتی محجوب به من گفت: سلام! و دلم گرفت. با خودم گفتم: پس آن موفقیت جهانی که بیشتر از هر نامی بر آن، موفقیت ملی و میهنی است و بهترین فرزندان ملتی بزرگ را سربلند و شاد کرده است، چرا در چهره افتخارآفرین اصلی‌اش سکوت و غم آورده است؟
نخواستم غمش را تازه کنم (اگرچه تازه بود) پس به نرمی پرسیدم: «چگونه‌ای مرد بزرگ؟» گفت: می‌خواستی چگونه باشم؟ آن هم وقتی که بیگانه در برابر هنر ایرانی از مقاومت باز می‌ایستد و تسلیم می‌شود، اما آنانی که باید مسئول حفظ این هنر و فرهنگ باشند، مرا نادیده و نابوده می‌انگارند، یا لااقل چنان رفتار می‌کنند که گویی نه هرگز خودم وجود داشته‌ام و نه سی سال کوشش دشوارم در راه خدمت به این آب و خاک؟ و بغضی پنهان، او را از سخن گفتن باز داشت.
با خودم فکر کردم که راستی چرا، او که نه از تبار فلان الدوله‌ها بوده، نه درباری و نه بیگانه‌خواه، و همه می‌دانند که کیارستمی هنرمندی است که از میان مردمی‌ترین مردمان این آب و خاک سر برآورده؛ دریغ خوردم و گفتم: غمت مباد! حق ازمیان‌رفتنی نیست. حق امثال تو، پیروزی است. و تازه، این اول عشق است. کار دنیا حساب دارد و حسابش دست خداست، همان که تا بدین‌جا نگاهت داشته است و مطمئن باش که آن قادر متعال و ملت قدرشناست با تو خواهند بود.
آهی کشید و گفت: «فقط همین ایمان به عنایت خدا و لطف مردم است که نگذاشت ناامیدانه کارم را رها کنم». کار او مصداق بارز این مصرع از غزل مولانا است:
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن.
در این دیدار کیارستمی در اولین جمله و با صداقت و صراحت مؤمنانه‌ای گفت: «این پیروزی متعلق به این کشور و ملت است. و اگر من توفیق آن را یافته‌ام که به‌عنوان هنرمندی ایرانی در کن کنار پرچم سرزمینم بایستم و جایزه را به نمایندگی از طرف ملت دریافت نمایم، تنها از بخت بلند و عنایت الهی است».
براساس گزارش‌های آماری، سالی که جایزه نخل طلایی را به کیارستمی اهدا کردند، بیش از شش هزار فیلم سینمایی در سطح جهان تولید شده بود. بیشترین آنها ساخته کارگردانانی بوده‌اند که سرمایه‌های کلان، تکنولوژی پیشرفته و امکانات نامحدود، آنها را ساخته و پرداخته بود. آیا این افتخار بزرگی نیست که یک ایرانی تنها به پشت گرمی همت و تلاش و تفکر خویش و با کمترین سرمایه‌ها و امکانات، گوی سبقت را از کسانی برباید که خود مبدع و صاحب این هنرند؟ این درست به آن می‌ماند که مثلا ما ایرانیان که از تولیدکنندگان مرغوب‌ترین فرش‌های جهانیم، در هنری که خود مبتکر آن بوده‌ایم، با دست خود جایزه بهترین قالی را به بافنده‌ای مثلا فرانسوی اهدا کنیم. به همین دلیل شاید برای بسیاری از آنان اهدای چنین جایزه‌ای چندان خوشایند و مطلوب نبوده باشد، هرچند با این انتخاب آنها سعه‌صدر و آزادگی خود را به نمایش گذاشته‌اند. (تسلیم واقعیت‌شدن سعه‌صدر می‌خواهد).
با این تفاسیر، آیا این درست است که وقتی دیگران از کار ارزشمند بیگانه‌ای این‌گونه تجلیل می‌کنند، و ما خود از قهرمان کشتی، یا تیم فوتبالمان آن‌گونه استقبال می‌کنیم، رسانه‌های جمعی داخلی که از مهم‌ترین وظایف آنها بزرگداشت و ارج‌نهادن به بزرگان علم و هنر است، این‌طور از کنار حادثه‌ای به این بزرگی و افتخارآفرینی، بی‌تفاوت بگذرند؟ و سکوت اختیار کنند. آیا درست است که بعضی‌ها به عناوین مختلف به تخطئه کار سترگ او بپردازند؟ و این همه در شرایطی است که معتبرترین نشریه سینمایی جهان یعنی کایه دو سینما وقتی کیارستمی کاندیدای جایزه نخل طلایی (١٩٩٥) شد، ٤٠ صفحه از یک شماره خود را به او اختصاص داد، ولی آن سال وقتی که او بر بالاترین قله افتخار سینمای جهان ایستاد، هم‌وطنانش حتی ٤٠ سطر درباره‌اش ننوشته‌اند. راستی چرا؟
آیا در شرایطی که همه دولت‌ها اعم از بزرگ و کوچک برای اعتلای نام کشورشان فقط به بهانه‌ای حاضرند ‌میلیون‌ها دلار هزینه کنند، پاداش کیارستمی که این اعتبار و سربلندی را با فروتنی تمام بدون دیناری هزینه برای میهن و ملت‌اش به ارمغان آورده، این است که از جانب رسانه‌های جمعی با سکوت روبه‌رو شود؟ کسی که ژان لوگ گدار، پیام‌آور بزرگ و راستین سینمای حقیقت و موج نوی سینمای اروپا و جهان که تاریخ سینمای جهان را به سینمای گریفیث و کیارستمی تقسیم می‌کند، عقیده دارد که فقط این دو سینما در جهان وجهه دارند و آرزو می‌کند فرصت یابد بیشتر به کارهای او بپردازد و روی او فکر کند.
یا کوروساوا، فیلم‌ساز برجسته ژاپنی، که در مورد او می‌گوید: وقتی جیترای مُرد، خیال می‌کردم با مرگ او سینما از آسیا خواهد رفت. با دیدن کارهای کیارستمی دریافتم سینمای آسیا پویا و زنده خواهد ماند.
همان معنایی که خاقانی شاعر بزرگ پارسی‌گو در توصیف زایش و پویایی فرهنگ، ٧٠٠ سال پیش گفته است:
اول شب بو حنیفه جان سپرد شافعی آخر شب از مادر بزاد
به‌هرحال برای مصاحبه‌ای جدی رفته بودم؛ که هیچ‌وقت انجام نشد. فقط حرف‌ها بود و درددل‌ها. کیارستمی حاضر نشد مصاحبه‌ای رسمی داشته باشیم می‌گفت: قصد ندارم با دیگران هم مصاحبه کنم. جایزه‌ای در کن به مردم و فرهنگ ایران داده‌اند که من هم گرفتم و آوردم. هم‌زمان، سروصدایی هم در خارج در اطراف آن بلند شد و سکوتی هم در ایران. کم‌کم سرو صداها دارد می‌خوابد ترجیح می‌دهم همین حالت ادامه یابد و صدای جدیدی بلند نشود اما من از زبان خود و دل او می‌گویم:
ما روابط‌عمومی نداریم. روابط‌عمومی خرج دارد. با دلار ٥٠٠ تومانی (سال ١٣٧٦) نمی‌شود نظرها را به خود جلب کرد. او که هیچ، هیچ‌کس روابط‌عمومی ندارد. اصلا ما فرهنگ روابط‌عمومی نداریم نه فرد، نه دولت و نه ملت. هیچ‌کدام. با این حساب می‌خواستید وقتی که جایزه‌ای به این مهمی را به کسی و از کشوری می‌دهند که حتی جذابیت‌های حاشیه‌ای هم ندارد، بیگانگان خوشحال باشند؟ راحت‌تر بگویم وقتی که جایزه کن را به مثل او می‌دهند، حتی منتقدان و خبرنگاران که واسطه انتقال و تأیید این خبر مهم هستند، از یک پذیرایی کوچک و ساده محروم می‌مانند. بنابراین جایزه را می‌دهند بدون آنکه در شادمانی آن شریک باشند. همان‌طور که گفتم، ما روابط‌عمومی نداریم و فقط بر حقانیت‌هایی تکیه داریم که اگر بخت یاری نکند، می‌توانند به‌راحتی نادیده گرفته شوند.
او در جواب این پرسش همگان که او را متهم به تخصص‌داشتن در ساخت فیلم‌هایی می‌کند که فقط خاص فستیوال‌های خارجی است، با صراحت می‌گوید: فستیوال یک مترومعیار جهانی است، دوروبر هرکدام از اینها عده‌ای از بزرگان و اندیشمندان جمع هستند و اینها وقتی به کسی جایزه می‌دهند، از روی حساب‌وکتاب‌های تکنیکی و تخصصی جایزه می‌دهند. به همین سادگی نیست. ولی بعضی‌ها اینجا، چون هیچ ایرادی نمی‌توانند بگیرند، می‌آیند و چنین ایرادی را می‌گیرند. بله من برای فستیوال، فیلم می‌سازم و به قصدم هم می‌رسم، چراکه دانش این کار را دارم و دانش، خودش نمره دارد و من تنها کسی نیستم که فیلم برای فستیوال می‌سازد. همه هّم‌وغمشان ساختن فیلم برای فستیوال و موفقیت در آنجاست... . خب به‌ندرت کسانی در آن موفق می‌شوند. مثل دوی صدمتر. من می‌توانم بگویم خودم را به‌موقع به خط پایان می‌رسانم. معنایش این است که استیل دویدن را بلدم. نیرویش را هم دارم، تمرین هم کرده‌ام. من آن‌قدر که به این سؤال جواب داده‌ام، خسته شده‌ام. این‌بار می‌خواهم این‌جوری جواب بدهم. من بلدم قصد بکنم و بلدم به قصدم برسم.
راستی تا چه زمانی کیارستمی‌ها مورد بی‌مهری قرار می‌گیرند؟ به‌ویژه از جانب رسانه‌هایی که مدعی ترویج علم و فرهنگ و هنرند و باید تا کی منتظر پاسداشت سرآمدان علم و هنر بود تا جوان‌ترها سرشت علم‌جویی و هنرخواهی جامعه را باور کنند. راستی تا کی؟ ... و اصلا چرا!؟ هم‌اکنون چندروزی است که کیارستمی به خانه دوست بازگشته است و من و امثال من غمگین و افسرده از خود در خواب و بیداری می‌پرسیم چرا؟
ولی با امید در خواب دیدم لاله و سوسن همه‌جا دمیده است و عطر یاسمن در فضا پیچیده...؛ هوا چنان لطیف است که دل سنگ شور می‌زند و درخت روی پا بند نمی‌شود. شعر و موسیقی از آسمان رحمت فرود می‌آید و مهرومحبت از درودیوار برون می‌تراود؛ تا چشم کار می‌کند، زیبایی است و تا گوش می‌شنود، حدیث مشتاقی...! و رؤیای ما همین است. کیارستمی رد این رؤیا‌ها را به ما نشان داد و رفت!
من در خواب، مردم را می‌دیدم که راه می‌روند، اما قامت‌ها همه‌جا کشیده و چهره‌ها مانند گل شکفته؛ نه چینی بر جبین بود و نه کینه‌ای در سینه؛ جز نیکی باری به دوش نمی‌گرفتند و جز صفا راهی نمی‌رفتند؛ اگر خاری به پای یکی می‌خلید، اشک از دیده دیگری
فرو می‌چکید؛ غم‌های نهفته را می‌دیدند و حرف‌های نگفته را می‌خواندند؛ زبانشان نگاه بود، یک کتاب سخن را به نیم‌نظر درمی‌یافتند و یک دنیا درد را به یک لبخند درمان می‌بخشیدند... و آرزوهای ما همین بوده که کیارستمی در آثار خود بر آن اصرار می‌ورزید.
هرکس به دلخواه خود پی کاری می‌رفت و به فراخور حال پاداشی می‌گرفت. مردم آگاه بودند تا رنج نبرند، روی راحتی نخواهند دید. خوشبختی را در خوشی دیگران می‌جستند و ازاین‌رو همه خرم و خندان بودند و از زور و ستم در امان. دکان‌دار گران نمی‌فروخت و خریدار توقع بی‌شمار نداشت. رئیس مؤدب و مهربان بود و مرئوس مطیع و محجوب. به جای ریشخند، دل‌سوزی می‌کردند و عوض اینکه به درد بیفزایند، به زخم‌ها مرهم می‌نهادند. کلام زنده و مصور کیارستمی بر روشنایی چنین آمالی تأکید می‌کرد. او شارح خواب‌های ما در چنین زمانه‌ای بود.
در خواب و در چنین جهانی، در مدارس کمیت را فدای کیفیت می‌کردند و بیش از برون به درون می‌پرداختند. تربیت را از تعلیم برتر می‌شمردند و قبل از عالم‌شدن، آدم‌شدن می‌خواستند. علم برای تصدیق و تصدیق برای پول و پول برای هوی‌وهوس نبود. دانش برای دانش بود و به خاطر نیکی بود. هرکس که از این مدارس برمی‌خاست، به جای خود می‌نشست و از حد خود پا فراتر نمی‌نهاد.
مفسر چنین جهانی، تنها کیارستمی بود. کیارستمی بزرگ، دنیا را عاری از درد، حرص، خشونت و مقام می‌خواست:
یکی را خواستند به انجمن شهر برگزینند، ابا کرد که فلان از من بهتر است؛ دیگری را آمدند وزیر کنند، شغل آزاد را ترجیح داد. دانایی را که به کنجی خزیده بود، به روی دست گرفتند و به دارالعلم بردند که در دیار ما عرصه سیمرغ جولانگه مگس نتواند بود؛ دریغ است که خورشید چهره پنهان کند و شب‌پره بازیگر میدان شود! دریغ است باور کنیم پیام‌آوری مانند عباس کیارستمی از این رؤیاهای بهاری دور افتاده است.
قصه‌گوی ما می‌گفت: بله، شاعران گرد آمدند و آن را که شیداتر و گویاتر بود به بزرگی برگزیدند، تاجی از گل بر سرش نهادند و فریاد شادی برآوردند که خدا این موهبت را به تو ارزانی داشته، تو روشنی‌بخش انسانی، بسوز تا بیفروزی، زیرا برای دانایی برگزیده شده بودی.
دریغا دوست بزرگ من! حالا بسته به خاک کجا و عالم پاک کجا؟!
تا به چند ‌ای شاهباز پرفتوح
با زمانی دور از اقلیم روح
آن‌قدر در شهر تن ماندی اسیر
کان وطن یکباره رفتت از ضمیر
حیف باشد از تو ‌ای صاحب هنر
کاندرین ویرانه‌ریزی بال و پر
خواب بودم، خواب بودیم و خواب می‌دیدم:
و تو تعبیر‌کننده خواب‌ها و آمال‌ ما بودی به این بادیه و در این بودگان. تو دوستِ خوبِ همه انسان‌ها. از قلهک تهران برخاستی، به قله جهان رسیدی و به قولِ صلح و خرد، قصه‌ها ساختی به این ساحت رهگذر!
همه خوبی‌ها و رویاها... و تمام آرزوها و آمال‌های انسان ایران معاصر و انسان معاصر ایران، در یک نگاه... به نتیجه می‌رسید. نگاه جهانی عباس کیارستمی! از فیلم کوچه پا به خیابان‌ها و شهرهای انسان گذاشت. و سرانجام به کوچه آخر زندگی بازگشت. یقینا این مفسر ساده و این مُعَبِرِ پیچیده، یکی از منحصربه‌فردترین خردمندان عصر حاضر است که باید قدر آن دانسته شود، و با شایستگی تمام، تاریخ را برای حضور ایشان مهیا کرد. من با این دوست بی‌نظیر (بنا به کار قلم و مجله) دیدارها، نشست‌ها و سفرها داشتم. و از این اقبال و رویا برخوردار بودم که بیشتر در خانه دوست مشترکمان دکتر مرتضی کاخی، با وی حشر و نشر داشته باشم. او وقتی که از خواب‌ها و آمال انسانی سخن می‌گفت، مثل همیشه با تصویر و تصویرهای زیبا، دنیا را از طریق کلمه و صحبت معنا می‌کرد. من در نخستین دیدارها متوجه شدم از تربیتی ذاتی و ویژه برخوردار است. عالی‌ترین شاخص و نشانه این تربیت و تشخیص، سادگی محض و حضور معمولی است. من در زندگی با اهل هنر و اندیشه بسیار بوده‌ام، اما هرگز نتوانستم یک وجه مشترک میان کیارستمی با دیگران بیابم. او بیش از خود (دیگران که هیچ) ساده و بی‌خبر از تکبر و تفاوت بود. در بخشی از این یادداشت... به عمد به خواب‌های خود و به رویاهای خود اشاره کردم، این خواب‌ها را من در بیداری و از زبان کیارستمی می‌شنیدم. انسانی که سعادت انسان‌ها را می‌خواست. او استاد ظرایف و دقایق زندگی بود. دهه هفتاد وقتی که در خانه مرتضی کاخی به عباس پیشنهاد مصاحبه دادم، گفت: شرایط مناسب مصاحبه نیست. علاقه‌مندم که دنیای سخن همچنان منتشر شود! کیارستمی با همان دقت روحی، با همان نگاه‌های همیشه نگران، تلویحا گفت: بگذار آهسته از مشکلات این روزگار عبور کنیم، اما من اصرار داشتم که باید این سکوت را شکست. به او گفتم: ما کار خود را خواهیم کرد، فوقش کار به ختم کار و مجله خواهد کشید. فورا گفت: حیف است مجله، من مشتری دنیای سخن هستم! اما پافشاری من جواب گرفت، عکس اول، عکس روی جلد مجله، (کار زیبای زنده یاد مرتضی ممیز) اختصاص به همان چهره فکور و ساکت کیارستمی یافت. هر شوقی هزینه‌ای دارد، ما آن سال‌ها کم ناامید نمی‌شدیم، اما برای نخستین بار همان هفته نخست بعد از توزیع مجله، تلفن‌ها شد، مردم ما صاحب تشخیص‌اند. مجله به سرعت به چاپ دوم رسید، و اگر اختلاف‌هایی و پسندهایی پیش نمی‌آمد، خود را آماده چاپ سوم کرده بودیم. به‌هرحال بگذریم از آن زمان و برسیم به امروز که: آیا باید باور کنم که: شاعر، عکاس، نقاش و کارگردان مولف و ممتاز، نامی که به وجدان جمعی انسان ایرانی بدل شده بود؛ امروز جهان از حضور وی محروم شده است، یا شاید این غافلگیری بی‌باورانه هم یکی از فیلم نامه‌های حیرت‌انگیز اوست که تازه کلید خورده است!؟ به هر تقدیر این هنرمند بی‌نظیر از میان ما رفت. قصور در امر مداوای او، خسران و لطمه سنگینی برای نام ایران، برای مردم و تاریخ و حیثیت کشور، به‌ویژه جامعه علمی و پزشکی ایران است. انسان‌ها می‌آیند و می‌روند اما حرف و حدیث‌ها همچنان باقی می‌مانند. در عصری که کارگران معدن را شلاق می‌زنند، حقوق‌های چند صد‌میلیونی و ماهانه نصیب عده‌ای می‌شود. این مرگ اخلاق است، همین فلاکت دامن جامعه پزشکی را هم گرفته است. چندشبه پزشک بی‌مسئولیت، عزت این جامعه را بر باد می‌دهند. عباس کیارستمی معبر زیباترین خواب‌های انسانی بود که ما را به بیداری وجدان (خانه دوست کجاست) دعوت می‌کرد. چرا نامی جهانی را با چنان برخوردی، به پاشنه‌آشیل جامعه ایران امروز تبدیل کردند. کارگردان، نقاش، شاعر، عکاس و فیلم‌نامه‌نویس بی‌همتای ما، حتی نخواست از رانت شهرت و محبوبیت خود استفاده کند، پزشک و پزشکانی که رفتن به تعطیلات برایش مهم‌تر بوده، جان و جسم ما را دست به دست کرده تا به مرگ رساند. کیارستمی همه عمر علیه جهل مبارزه کرد، اما سرانجام جهل علم، او را از ما گرفت. او صاحب اخلاق بود که قربانی بی‌اخلاقی یک سفیدپوش شد که همه را سیاه‌پوش کرد.کیارستمی از سال ١٣٤٨ تا امروز بیش از چهل فیلم به کهکشان هنر و اندیشه بشری افزود، همه صاحب مفاهیمی انسانی، فلسفی و اجتماعی: کلوزاپ، طعم گیلاس، و باد ما را با خود خواهد برد، کپی برابر اصل، شاهکارهای تاریخ سینمای جهان به شمار می‌روند. او خواب‌گزار زندگی شیرین و ساده مردم ما بود. جان آزرده او را در غربت فراموش نمی‌کنیم و از مسئولان ذی‌ربط انتظار داریم که در روشن‌شدن پرونده پزشکی این نابغه جهانی، همت گمارند. او اگرچه با درد از این جهان درگذشت، اما برای اندیشه بشری شفا آورده بود. او به خوابی بی‌بازگشت فرو رفته، اما... خواب او سرمشق هر شب ماست. و ما همچنان خواب او را خواهیم دید. خواب‌های ما ادامه و تداوم صداقت او، قصه‌های ساده او، و جهان پرحکمت اوست. خواب لاله و سوسن، عطر یاسمن و شب‌بو، نرگس یاد او را جاودانه خواهد کرد. تا زندگی هست، باز باید به رسم و مراسم او گفت: زندگی... و دیگر هیچ! کیارستمی بزرگ، رد این رویاها را به ما نشان داد و رفت! بخیر باد یاد او که فرزند سربلند این آب و خاک بود، هست و خواهد بود. دریغا اما تا ابد، دریغا مسافرِ دیارِ خوبان!


شاهرخ تویسرکانی / روزنامه شرق