به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۵

بوسه بر پای بشیر، محمد نوری زاد


من پیش تر به پاهای “آرتینِ” چهارساله بوسه زده بودم. این بار به پاهای “بشیر” بوسه زدم. بشیر، پسرکی شش ساله است. بشیر با همین جسم و جان و سن و سالی که ندارد، بسیارتیزهوش است و تیزفهم. بشیر با همه ی نداشته های کودکانه اش، بسیار با تربیت است و سرزباندار و مهربان و بشدت دوست داشتنی. رفتم به دیدنش. کتابی برایش بردم از داستان هایی که قهرمانانش کودکان اند. با این که روزهای نخستِ سال نخستِ دبستان را تجربه می کند، خیلی راحت عنوان کتاب و توضیحات آن را خواند. مادرِ نیابتی اش درپاسخ به شگفتیِ من گفت که بشیر جلوجلو فارسی را آموخته است. این پسربچه سرشار از پرسش است. و سرشار از خلاقیت و نکته پرانی هایی که در بچه های فراتر از وی یافت می نشود. از نگاه حکومتیان اسلامی، این پسرک یک مشکل اساسی دارد که این مشکل اگر رفع نشود، او را تا هرکجا تعقیب می کند. این تعقیب، آنچنان غلیظ و پیگیر و پایِ کار است که تا وی را از هستی و از بسیاری از حقوق اجتماعی ساقط نکند، از آزار وی باز نمی ایستد. و آن، بهایی زادگیِ وی است. بله، بشیر، بهایی زاده است. مشکلِ این روزهای بشیر – که لابد به اسلامیانِ ولایی ربطی ندارد و مشکلِ خودِ وی است – این است که همین اکنون، هم پدرش و هم مادرش همزمان در زندانِ اسلامی اند. به جرمِ؟ تدریسِ کتاب های دانشگاهی. بله، هم پدر و هم مادرِ بشیر، به پسران و دختران بهایی درسِ فیزیک و شیمی و زبان و اینجور چیزها می آموخته اند.
شما را دعوت می کنم به تجسمِ این صحنه که: اگر در لابلای درّه های وهمناک، و در کمرکشِ کوههای کولاکی، و در وسط اقیانوس های پرتلاطم به مردمانی بربخوریم که وحشی اند و بی دین و بد دین و بی خدا و کافر و مشرکِ مطلق، اما نشسته اند و دارند و به جوان ترهای خود فیزیک و شیمی درس می دهند، از دیدن این صحنه آیا شگفت زده و خوشحال می شوید یا به حکم اسلامی هم معلمان و هم دانش آموزان را به شلاق اسلامیِ خود می سپرید و بعدش می فرستیدشان به زندان و دار و ندارشان را مصادره می کنید؟ بهاییان با هر عقیده و مرامی که دارند، یکصد و پنجاه سال است که در متن نفرت ملاهای ما زیسته اند و گاه بفرمان و اشاره ی همین ملاها از هستی ساقط شده اند و دار و ندارشان به یغما رفته. اینان یکتا پرستان و قرآنگرایانی بی آزارند و تا کنون با همه ی آسیب هایی که از اسلامیان چشیده اند، دست به عصبیت و تلافی نبرده اند. یک سند بیاورند که یک بهایی را که زده اند و نابودش کرده اند، یک کلمه درشت گفته یا مشتی بلند کرده.
خدایا دوست دارم این چوپانِ تپه هایِ “قرَه چای” را به پیغمبری برگزینی. اگر این کنی، من با معجزه ام که جز لبخند نیست، همین فردا می روم بیت رهبری و دق الباب می کنم. کیه؟ من پیغمبرم. خودمان داریم نمی خواهیم. من هندوانه نیاورده ام برای فروش که می گویید خودمان داریم نمی خواهیم. پس چی؟ من از طرف امام حسین پیغام آورده ام برای آقا سیدعلی. خب؟ خب به جمالِ شما. بگو دیگر چرا معطلی؟ امام حسین پیغام داد: آقا سیدعلی، اگر مسلمان نیستی لااقل آزاده باش. توهین می کنی بی حیا؟ مسلمان تر از مقام عظمای ولایت؟ من پیغام آورده ام و کاری به کیفیتِ مسلمانیِ ایشان ندارم. پس چی؟ من آمده ام به ایشان بگویم: آقا سیدعلی، فرض کن تو یک شیعه ی ناب هستی و از بدِ روزگار در عربستان بدنیا آمده ای. دوست داری حاکمان وهابی که گرسنه ی خون شیعیانِ تیزابی اند، با تو چه رفتاری داشته باشند؟ گفتی پیغمبری؟ بله. معجزه ات؟ لبخند. بگیرید و به چارمیخش بکشید این بی حیای دروغپرداز را که هم شأنِ پیغمبری را به شوخی گرفته و هم معجزه اش بربدنِ ما کهیر می نشاند. آقا ولم کن. ولش نکنید این کذّابِ دهاتی را، که اگر معجزه اش چفیه بود باز شاید یک توجهی می کردیم به لاطائلاتش. مردک می گوید معجزه ام لبخند است. تف!
بله، و من اکنون در سیاهچالِ ولایی ام تا مگر فردا چه آید به سرم. جرمم؟ پیغمبری که معجزه اش لبخند است. کاش در این گوشه از دنیا انصاف برکشیده می شد و خرد. با امتزاجی از تبسمِ صادقانه. من به حافظِ شیرین سخن غرور می ورزم که قرن ها پیش فهمش فراتر از گنده های ولاییِ ما بوده است. این مصرع از شعرش بسیار می توانست راهگشا باشد در این مُلک: آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروّت با دشمنان مدارا. البته در قاموسِ ولایی، همین بیت ازغزل بلند حافظ، فراوان با استقبال روبرو شده منتها با یک تفاوت کوچک. که دوستانِ ولایی زحمت کشیده اند و جای دوست و دشمنش را عوض کرده اند با قاطعیت. نیزبگویم: این پسربچه ی بهایی زاده اکنون در نبودِ پدر و مادر، در خانه یِ نه خویشان بل در خانه ی یکی از همکیشان پدر و مادرش سرپرستی می شود. راستی خودمانیم، قدیم ها یک چیزهایی از جوانمردی های اسلامی برای ما می نوشتند در کتابها. بگذرم، و به دخمه ی شومِ نافرجامیِ خویش باز روم. دهانم را به دریچه ی کف دستیِ سلول می نهم و داد می زنم: بشیرِعزیز، صبور باش نازنین که فردای سرفرازی و ادب و لبخند و خرد و آبادانی و قانون از آنِ تو و همه ی ایرانیان است. هرچند این روزها جماعتی سررشته ها را بدست گرفته اند با فریب و زور که هیچ نسبتی با ایران و ایرانی ندارند جز کشتار وغارتگری و تباهی از یکسوی، و اسلام و فرابردنش مثلاً از سویی دیگر. اینها رفتنی اند حتماً. پسرم بشیر، آن کتابی را که قهرمانانش کودکان اند، نیک بخوان. قرارنیست ظلم پای برجا بماند حالاحالاها و همینجوری.



اینستاگرام: mohammadnourizad
تلگرام: telegram.me/MohammadNoorizad
ایمیل: mohammadnoorizad@gmail.com



محمد نوری زاد 

سیزدهم مهرماه نود و پنج – تهران