به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۵

آرزوهای راحله ذكايي، ژیلا بنی‌یعقوب

راحله ذكايي
ديروز رفت، سرطان همه آرزوهايش را گرفت
«تند و تند حرف مي زد، انقدر تند كه آن اوايل برخي وقت‌ها نمي فهميدم چه مي گويد و مدام مي پرسيدم چی می‌گي راحله؟ روزهاي اول كه رفته بودم بند، گفت: 
برام عروسک باربی می‌خری؟ می‌توني بگی ترانه برام سی‌دی كارتون بياره؟ آخه خيلی دوست دارم. 
فكر می‌كردم شوخی مي كند، دختر ٣٠ ساله و عروسك باربي.اما بقيه گفتند راست مي گويد و عاشق عروسك و فيلم‌هاي كارتون است.


هم برايش عروسك گرفتم هم تعداد زيادي سي دي كارتون،.مثل بچه ها ذوق كرد، انگار از خوشحالي توي آسمان ها بود.براي عروسك لبا
س دوخت، سي دي هاي كارتون را بارها و بارها نگاه مي كرد، آن ته بند، با آن تلويزيون و دي وي دي پلير كهنه و قديمي. وقتي كارتون مي‌ديد هرچقدر صدايش مي زدي نمي شنيد، دركارتون سيندرلا و سفيد برفي و ....غرق مي‌شد، شايد خودش را مثل سيندرلا می‌ديد، شايد كوتوله هاي سفيدبرفي او را تا برف هاي خوشبختي مي بردند.
از شانزده سالگي در زندان بود، قبلش هم در خانه‌اي پراز فقر و نداري كودكي نكرده بود، راحله عاشق عروسک باربی‌‌اش بود، با ذوق به همه نشانش مي‌داد، برايش اسم گذاشته بود...
توسط يكي از بستگانش در شانزده سالگي به سرقت كشيده شده بود و خيلي زود بازداشت...اهل مشهد بود، می‌گفت در انفرادي‌هاي اداره اگاهي مشهد خيلي كتك زده بودندش، مي‌گفت با پوتين انقدر به كليه‌هايش مي‌زدند كه بعداز سال‌ها هنوز كليه‌هايش درد مي كند، خيلي از زندان‌هاي ايران را تجربه كرده بود، روزهاي خيلي سخت و تلخي كه وقتي تعريف مي كرد، نفس آدم بند مي‌آمد، مثل خيلي از زنداني هاي عادي خلاف زندان زياد كرده بود، پرونده روي پرونده، زندان روي زندان...
در بند عمومی با زندانيان سياسی آشنا شد و مدتی بعد با اتهام سياسي محاكمه شد و به بند زندانيان سياسي زن منتقل شد...زياد كتاب می‌خواند، از رمان و شعر تا كتاب‌ هاي سنگين.
از پرسش‌هايي كه در باره محتواي كتاب‌ها مي‌كرد مي‌فهميدم كناب ها را دقيق و خوب مطالعه مي كند...هم پراز شادي و انرژي بود هم پراز درد و رنج، خيلي روزها افسرده و مضطرب بود، كلي داروي اعصاب و روان مي خورد...خواب هايش انگار پراز كابوس هاي ترسناك بود كه بارها با فرياد از خواب مي پريد، هم روحش درد مي كرد هم جسمش، پر از آرزوهاي كوچك و بزرگ بود، كتاب هاي سال دوم راهنمايي را گرفته بود و مي خواست ادامه تخصيل بدهد، هم بندي هايش كتابها را به او درس مي دادند...هميشه رؤياي ازادي داشت.
آزاد شد، همين دوسال پيش. با كلي نقشه براي زندگي‌اش...اما ديروز رفت، سرطان همه آرزوهايش را گرفت، مثل فقر و زندان كه سيزده سال از زندگي اش را گرفته بود، ٣٣سال داشت.
عكس از:عسل اسماعيل زاده 
از: اینستاگرام ژیلا بنی‌یعقوب 
برگرفته از گویا نیوز